يكى از نيروهاى عمل كننده در عمليات والفجر مقدماتى نقل مى كند:
وقتى از عمليات بر مى گشتم، از پشت خاكريز ناله اى به گوشم خورد. كنجكاو شدم، جلوتر رفتم، ديدم يكى از بچه ها كنار خاكريز ايستاده و تن و بدنش پر از خون است. نزد او رفتم و پرسيدم: چيزى لازم دارى؟ چه كمكى از من بر مى آيد؟ گفت: چيزى نمى خواهم، اگر دارى مقدارى آب بده تا نمازم را با وضو بخوانم، چند روز است كه بدون وضو و با تيمم نماز مى خوانم.
از آن همه عزت نفس و بزرگوارى و ايمان آن جوان رزمنده شرمنده شدم. میدیدم كه چند روز است كه آب ندارد و از حالتش معلوم بود كه سخت تشنه است، ولى تشنگى را به روى خودش نمى آورد، دنبال آب بود كه بتواند وضو بگيرد و نمازش را با وضو بخواند.
(گمشده اى در شياكوه / ص 65)